دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

پرسش جدید دیانا

یکی دو هفته میشه عزیز دلم که از من می پرسی " من کی ام؟" دفعه اول که اینو شنیدم جا خوردم کلی قربون صدقه ات رفتم و وقتی می خواستم جواب بدم کلی فکر کردم . باور کن عزیزم سوال سختی است. بهت میگم " تو دیانا هستی" یا " تو دختر مامان زینب و بابا ابوذر هستی" ولی آیا واقعا این جواب سوال تو میشه ؟ گاهی این سوال را چندین بار در روز می پرسی و من هم همون جوابها رو میدم یا میگم " تو یک دختر قشنگ و مهربون هستی" یا " تو یک فرشته ای که اومدی رو زمین" حرفهای عجیب غریب میزنم مگه نه؟ سوال هات داره سخت میشه و من دعا می کنم حرفی نزنم که حال تو رو بد کنم. تازگی سوال چرایی هم می پرسی. یک روز که داشتم به صورتم کرم میزدم تو اومدی و پرسیدی که "چکار می کنی مامان؟" ...
6 آذر 1390

خدا کنه زود خوب بشی عزیزم

هنوز داروهای سرماخوردگی هفته قبل تموم نشده بود که باز تب کردی عزیز دلم. و من موندم که چطوری باز مریض شدی جیگرتو بگردم. دیروز بیست و دو ماهت تموم شد و تو تب داشتی و بی حال بودی و تو این وقتها همش میگی "بگل" یا " بگل کن" یعنی بغلم کن. حالا هم خوابی و من دعا می کنم امروز دیگه تب نکنی و حالت بهتر بشه.   ...
6 آذر 1390

پایان بیست و یک ماهگی و اعلام استقلال

عزیز دلم امروز یک سال و نه ماهت تمام شد. بهار (دخترخاله دیانا) دیشب خونه ما خوابید و تو را حسابی خوشحال کرد صبح هم با هم رفتیم کلوپ پاندا و پارک وحالا هم تو حمام دارید آب بازی می کنید. این روزها به سختی به من اجازه میدی که بهت غذا بدم راستش گاهی اینقدر اعصابم بهم میریزه و کلافه میشم که دلم میخواد سرت داد بزنم و حتی گاهی بهت کم محلی می کنم که باز بعدش خودم کلی ناراحت میشم. هنوز غذا نیاوردم میگی خودم بخورم و هر چی غذا تو دهنت میذارم میریزی بیرون و یا دوست داری کسی به غیر از مامان و بابا بهت غذا بدن. فکر میکنم که بهتره این اعلام استقلال تو رو قبول کنم و بهت فضای بیشتری بدم چون اولا خودم خیلی اذیت میشم و بعد هم تو رو اذیت می کنم و ممکنه ...
30 آبان 1390

دیانا از دریچه دوربین

دیانا بعد از خوردن لواشک وقتی که دیانا به طور اتفاقی به لپ تاپ بابا میرسه     دیانا و سوگولی جدیدش، دارا کوچولو دیانا و باران (دوست دیانا) در حال خوردن انار   دیانا در حال تماشای تلوزیون ...
30 آبان 1390

یک بعد از ظهر دیانایی

سلام به همه خیلی برایم جالب بود که پست قبلی ام با وجود اینکه خیلی طولانی شده بود مورد توجه دوستان گلم قرار گرفت. راستش خیلی خوشحالم و حالا بعد از یک دوره طولانی دور از اینترنت و تمدن می خواهم ادامه داستان دیانا جونم رو بنویسم. خوب عزیز دلم وقتی که عصر پا میشی باز هم خدا رو شکر خیلی سرحال و خوشحالی و دنبال غذا می گردی میدونی که گل من خیلی وقته شیرهای بعد از خوابت رو هم قطع کردم. بیدار که میشی منو صدا میزنی میام بغلت می کنم می بوسمت و کلی قربون صدقه ت میرم و بعد تو دوباره دراز می کشی و میگی " بخوابیم" و من هم میگم باشه تو بخواب هر وقت دوست داشتی پاشی منو صدا بزن خلاصه چند دقیقه ای طول نمی کشه که دوباره صدام می زنی و من هم میام پیشت و ...
22 آبان 1390

یک صبح تا عصر دیانایی

این پست های خیلی طولانی رو فقط برای این میذارم که دخترم وقتی بزرگ شد ببینه توی یک روز قبل از دو سالگی اش چکار می کرده و گرنه خوب میدونم که از حوصله دوستان خارج است. عزیز دلم صبح که خواب پامیشی اینقدر خوش اخلاقی که آدم دلش میخواد فقط ببوسدت. معمولا بین ساعت 8 تا 9 بیدار میشی که گاهی استثنا هم داره.  دیگه شیر نمی خوری زودی میگی صبحانه بخورم. و من هم دست و صورتت رو می شویم و می شونمت سر میز و ازت می پرسم چی دوست داری میگی "کره و عسل" یا " کره و پنیر" و گاهی هم تخم مرغ . بعضی وقتها موقع صبحانه برات یک آهنگ شاد کودکانه میذارم یا یک موسیقی کلاسیک که خیلی دوست داری حتی گاهی که قصد داری دیرتر پاشی وقتی هنوز خوابی برات یک آهنگ دوست داشتنی م...
9 آبان 1390

قصه شیر خوردن نی نی ما

تقریبا از دو ماه پیش شروع کردم به کم کردن شیر نی نی گلم. خوب اول بعد از خوردن غذا و موقع خوابیدن بهت شیر دادم بعد وعده های وسط روز رو کم کردم و فقط موقع خواب و بعد شیر قبل از خواب عصر رو هم قطع کردم و حالا فقط قبل از خواب شب و اگه نصف شبی بیدار بشی بهت شیر میدم. خیلی خوب باهاش کنار اومدی اصلا فکر نمی کردم که اینقدر راحت باشی. بعضی وقتها هم براش گریه گردی که انگار قلب منو آتیش زدند ولی خوب دیگه چاره ای نیست باید از یک جا شروع می کردم. اول ها وقت و بی وقت می گفتی "بریم بخوابیم مامان" یعنی که من شیر میخوام. و حالا هم وقتی شیر میخوری آنقدر ذوق زده ای که هی میری به بابایی میگی " بابا من سه بار جو جو خوردم"  و یا هر وقت که شیر می ...
2 آبان 1390

آشپز کوچولوی خونه ما

عزیز دلم هر وقت میرم تو آشپزخونه که غذا بپزم و کارهای روزمره رو انجام بدم تو هم دنبالم میای و سریع کابینت ظرفها رو خالی می کنی و بعد هم یک قاشق از من میگیری و به حساب خودت برای بابایی غذا درست می کنی. خیلی کارت جالبه همه ظرفها رو دور خودت می چینی و بعد با قاشق هی توی قابلمه های می زنی و تمام حرفهای منو در حین آشپزی تکرار می کنی. از دیروز هر وقت غذا می پزی میدوی دنبالم و می گی "غذام سوخت مامان" . الهی مامان فدات شه که اینقدر بامزه ای. گاهی این ظرفها رو تو پذیرایی می چینی و میگی "مامان بیا برات غذا پختم" و بعد از من پذیرایی می کنی. وقتی ازت می پرسم چی داره توش. میگی" این یکی سبزی- این زرشک – براتون پلو پختم مامان" قربو...
2 آبان 1390

عشق کفش بزرگ

نمی دونم چه سریه که آدم تا وقتی بچه است دلش میخواد بزرگ بشه و همین که بزرگ میشه دوست داره برگرده به دوران خوب کودکی. یادم میاد من هم وقتی کوچیک بودم همش دلم می خواست کفشهای پاشنه بلند بزرگترها رو بپوشم   و حالا دخترم از دمپایی بزرگانه گرفته تا کفشهای راحتی و پاشنه دار مامان و حتی کفشهای کوه ... همه رو امتحان می کنه و خیلی وقتها جاکفشی رو خالی می کنه و یکی یکی کفشها رو می پوشه و راه میره و کلی ذوق می کنه. وقتی کفشی رو می پوشه چشماش برق میزنه و خوشحالی تو تمام صورتش موج میزنه. فقط بهش می خندم و میذارم حالشو ببره هر چند که بعضی کفشها میتونن برای پاهای قشنگش خطرناک باشن.    ...
2 آبان 1390

از بی خوابی

دیانای عزیزم چیزی که این روزها بیشتر از هر زمان دیگری در تو به چشم می آید همان حرفهای عجیب و غریب و جملات و کلمات بسیار به موقع و شیرینت است. چند روزی بود که عمه سحر رفته بود تهران دیشب تا اونو دیدی گفتی "تهران خوش گذشت عمه؟" و مثل همیشه ما را شگفت زده کردی. دیروز هم که با بهار کتاب می خوندی و یک صفحه از کتاب رو باز می کردی و از خودت یک عالم کلمات عجیب و غریب در می آوردی و می خوندی و بعد هم خودت از خنده غش می کردی. الهی همیشه شاد و خوشحال باشی . این هم یک پست نصفه شبی که مامان از بی خوابی نشسته پای اینترنت و برات می نویسه امیدوارم که همیشه سالم شاد باشی و وقتی اینو می خونی از بیی خوابی پای کامپیوتر نباشی. خیلی دوست دارم &n...
27 مهر 1390