دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

دیانا در آستانه دو سالگی

این روزها دیانای عزیزم خوشگلتر از همیشه شیطون تر از همیشه و جیگرتر از همیشه است. دیانا جونم در روزهای پایانی سال دوم زندگیش اینجوری است: 1-    بسیار شیرین زبان است و خیلی خوب حرف میزنه حتی شعر میخونه که دلت میخواد قورتش بدی و خوب بعضی جمله ها و کلمه ها رو هم اشتباه میگه که اینقدر شیرینه که دلت میخواد همیشه همینجوری حرف بزنه مثل اون شب که به دوست خیالی اش (بارنی) می گفت "بارنی صحبت کن به حرف من" یعنی بارنی گوش کن به حرف من!!!!!!!!!!!!!!!!! 2-    عاشق آب بازی و خمیربازی و نقاشی است . اینقدر نقاشی های قشنگی میکشه که نگو و نپرس. دیروز یک خط بسته به نام دایره کشید و دو تا خط کوچولو توش گذاشت و گفت این دی...
3 بهمن 1390

از اعماق قلب مامان زینب

حالا دیگر دارد دو سالت تمام می شود من مادر یک دختر دوساله می شوم و به خود می بالم که تو از بین میلیونها مادر روی زمین مرا انتخاب کردی و به من اجازه دادی تا تمام تلاشم را بکنم و در زندگی تو نقشی ایفا کنم به زیبایی مادر شدن.  عزیز دلم با تمام وجود دوستت دارم و خوشحالم که دارمت در کنارم که تو خود یک انسانی به تمام هر چند که کوچک می نمایی اما بزرگی به عظمت کهکشان و من فقط با تو هستم و میتوانم افتخار بزرگ کردنت را داشته باشم و بس. برای حس کردن تو که معنای زندگی هستی فقط میتوانم لحظه را دریابم عشق من ...
3 بهمن 1390

دیانا به روایت دوربین

 وقتی که دیانا جونم از حمام میاد اینقدر جیگره     وقتی آدم کنجکاو باشه که توی ماشین لباسشویی در حین کار چی میگذره از هر وسیله ای برای دیدن توی اون استفاده می کنه حتی اگر بهترین عروسکش باشه   دیانا و دخترخاله بهار سخت مشغول نقاشی هستند     ای بابا لباس آبی باشه من و مامان نداریم که ... ...
25 دی 1390

نقاشی های متفاوت دیانا جون

این روزها دیانا خیلی نقاشی می کشه و چقدر هم که نقاشی های قشنگش فرق کرده و معنا دارتر شده البته برای ما وگرنه نقاشی هاش از اول هم معنادار بود. خلاصه دیروز قبل از اینکه از خواب بیدار بشه مامان تصمیم گرفت یک سری از نقاشی هاشو جدا کنه و براش یادگاری نگه داره. چون دیانا روی روزنامه دیواریهاش نقاشی می کنه (کاغذهایی که مامان براش روی دیوار چسبونده) مامان مجبور شد اون تکه کاغذ رو از دیوار بکنه و تاریخ بزنه و بذاره تو پوشه تا بعدها که دیانا بزرگتر شد از دیدنشون خوشحال بشه اما ... مامان کاملا اشتباه فکر می کرد چون دیانا همین حالا دوست داشت نقاشی هاش جلوی چشمش باشه و اونها رو نگاه کنه و لذت ببره. خلاصه از سر صبح که از خواب بیدار شدی عزیز دلم...
25 دی 1390

فرهنگ لغت دیانایی -3

بفرمایید قدرت شما    یعنی   بفرمایید خدمت شما گردنبند نماز            یعنی    تسبیح قانقمه                   یعنی     قابلمه صندالی                 یعنی     صندلی به روح ماهت          یعنی     به روی ماهت اِبدِ سینا       &...
25 دی 1390

دیانا شیطون تر از همیشه

باورم نمیشد عزیز دلم بعد از سی و شش ساعت خوابیدن در حال تب و ضعف و ... خلاصه چه بگم که حتی فکر کردن بهش هم قلبم رو میرنجونه، از اتاقت اومدی بیرون تلو تلو میخوردی نمی تونستی راه بری و اون روز هم کمی بی حال بودی ولی خیلی بهتر شده بودی دیگه تب نداشتی ولی همچنان سرفه های ناجور می کردی و بعد شب که خوابیدی ساعت چهار بیدار باش زدی حالا بماند که تا اون ساعت چقدر غلت زدی و تو خواب حرف زدی و من ده باری بهت سر زدم و بعد هم بیدار شدی و گفتی "مامان بیام پیشت" و خوب من هم تو رو از تخت آوردم پایین و گفتم کنارم بخواب عزیزم ولی تو اصلا قصد خوابیدن نداشتی . و از طرفی بعد از سه روز مریض داری و نخوابیدن حالا من تب دار بودم و تنم درد می کرد. بعد گفتی "گشنمه" گف...
16 دی 1390

اولین سفر شمال

این اولین بار بود که به شمال رفتی و این اولین بار بود که با ماشین سواری به مسافرت رفتی عزیز دلم. جدا از خستگی های ماشین سواری و اینکه به قول بابا ابوذر راه رفتن خونت پایین میومد (وقتی مسافتهای طولانی توی ماشین بودیم) و این تو را حسابی کلافه می کرد و باعث می شد دائم شیر بخوری و من مجبور بودم همش حرف بزنم برات شعر بخونم یا سرتو به چیزهای دیگه به غیر از شیر خوردن بند کنم، بقیه سفر عالی بود. به تو که خیلی خوش گذشت شیرینم. خیلی زیاد با دریا حال می کردی. ماسه بازی و آب بازی و صدف بازی. تازه وقتی هم میخواستی که بیای خونه با گریه از دریا جدا شدی. جنگل را هم خیلی دوست داشتی و دلت میخواست بزنی بری وسط جنگل و تا شاید یه گربه پیدا کنی. این هم...
13 دی 1390

تولد مامان زینب.... هورااااااااااااااااا

خوب روز یکشنبه تولد مامان بود یک روز خاص اولین روز سال نو میلادی من همیشه رو تولدم را دوست داشتم و همیشه هم خانواده و دوستانم با لطف خیلی زیادشون این روز رو جشن میگیرن و من از همشون خیلی ممنونم. خوب اول صبح بابا ابوذر کادو اش را داد که خیلی خوشحال شدم و بعد هم کلی تلفن داشتم که به من تبریک گفتند و دیانا جونم هم خوشحال بود و هی می گفت مامان کیک خامه ای درست کنیم خوب من هم به حرف دختر گلم کردم و برای شام هم مهمان داشتیم که حسابی خسته شدم ولی دیانا جونم همش صندلی یا به قول خودش (صندالی) میذاشت و کارهای مامانش رو با نگاه و سوال و گاهی فضولی های کوچولو دنبال میکرد و وقتی بابا ابوذر از در اومد دیانا گفت بابا سمع (شمع) خریدی؟ و بابا ابوذری ک...
13 دی 1390

هنوز تب داره...

از دیشب ساعت هفت و نیم که خوابت میومد و بردمت تو اتاقت تا همین یک ساعت پیش از اونجا بیرون نیومده بودی تمام امروز رو در خواب بودی فقط گاهی بیدار میشدی از تب و یا سرفه های شدید. کمی آب و غذا و دارو و باز می خوابیدی. به بهانه دیدن یک برنامه از بیبی انیشتن آوردمت بیرون هنوز برنامه تموم نشده بود خوابیدی فکر می کنم تاثیر داروها و بیحالی خودت از تب و ضعف شدید باشه. الهی مامان فدات بشه من که دق کردم امروز امیدوارم فردا خیلی بهتر باشی اصلا خوب خوب باشی خدای مهربون برای دونه دونه بارونی که امروز فرستادی شکر ... باور کن هنوز تشنه ایم سیرابمان کن خیلی خیلی ماهی خدای قشنگیها   ...
13 دی 1390

دیانا جون بهانه گیر

عزیز دلم چقدر این روزها بهانه گیری میکنی وقتی میخوایم بریم بیرون برای لباس پوشیدن و کفش پوشیدن کلی گریه و بهانه گیری می کنی و باز تو ماشین با گریه کفشها رو در میاری و حتی جورابها رو و مامان نمی فهمه باهات چطوری رفتار کنه  با کوچکترین حرفی از بقیه دلخور میشی و گریه می کنی و ... وقتی میریم مهمونی تو از تو خونه به ما میگی که من بوس نمیدم و برای همین هم کلی ناراحتی می کنی  الان از بیرون اومدیم و من نیاز شدیدی به استراحت دارم تا باز با انرژی بیشتر به کارهای تو و خودم و بقیه رسیدگی کنم  خیلی دوستت دارم   ...
9 دی 1390