لحظه های خوشحالیه مامان
عزیز دلم دوشنبه شب مامان با دایی ها و خاله و خیلی های دیگه رفت حرم تا دایی حسین رو به عقد خاله مریم (بهترین دوست مامان) دربیارن... . هر چند که مامان تمام لحظه ها رو گریه کرد ولی این گریه خوشحالی بود خیلی شاد بودم ولی همش به فکر تو و بابا ابوذر بودم که خیلی جاتون خالی بود. بابا ابوذر با تو خونه موندین چون تو اذیت می شدی و موقع خوابت بود. اون شب هم تو مثل همیشه بامزه و خنده دار بودی می خواستی بری تو قابلمه و درش رو هم ببندی. یک عکس ازت میذارم. موقع خوابیدنت من هنوز نیومده بودم خونه. تو عادت داری وقت خواب شیر بخوری و کمی گریه کرده بودی و رو زمین قلت زده بودی تا خوابت برده بود. راستی بهت نگفتم من...
نویسنده :
مامان زینب
14:52