شیرین زبون مامان و بابا
عزیز دلم سلام . خیلی وقته برات ننوشتم راستش دارم رو اون یکی وبلاگ کار می کنم و از نوشتن خاطرات تو غافل شدم. این روزها تو اینقدر شیرین زبونی که حتی وقتی می خوابی من و بابایی درباره حرفها و تکه کلام های تو میگیم و می خندیم. شیرین من این روزها تو با شیرینی زبونت زندگیمونو شیرین کردی و خودت هم اینو میدونی و دائم سعی می کنی چیزهایی بگی که ما رو بخندونی و به قول خاله انسی یک کمی شوخ طبعی و این خصلت خیلی خوبیه که امیدوارم در آینده هم همراهت باشه.
مثلا هر وقت میریم بیرون تو دائم می پرسی " با دیانا کجا میریم؟" یا گاهی خودتو حسابی تحویل می گیری و میگی " با دیانا جون کجا میریم؟" این جمله رو اینقدر ناز میگی که همیشه باعث میشه من هزار بار قربون صدقه ات بشم. یا وقتی می افتی میگی " داغون شدم" یا " کله پا شدم" و البته خیلی کم پیش میاد که دیانا جونم وقتی می افته ناراحتی کنه و بیشتر اوقات وقتی می برمت حمام می بینم که و دست و پات زخمیه ولی تو گریه و ناراحتی نکردی که من متوجه بشم و بابا ابوذر دائم سعی داره به تو یاد بده که وقتی می افتی لااقل بگی " آخ".
خیلی از شعرها و کتابهایی که برات خوندم یاد داری و وقتی برات میخونم تو هم ادامشو میگی.