دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

یک بعد از ظهر دیانایی

1390/8/22 18:18
نویسنده : مامان زینب
418 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه

خیلی برایم جالب بود که پست قبلی ام با وجود اینکه خیلی طولانی شده بود مورد توجه دوستان گلم قرار گرفت. راستش خیلی خوشحالم و حالا بعد از یک دوره طولانی دور از اینترنت و تمدن می خواهم ادامه داستان دیانا جونم رو بنویسم.

خوب عزیز دلم وقتی که عصر پا میشی باز هم خدا رو شکر خیلی سرحال و خوشحالی و دنبال غذا می گردی میدونی که گل من خیلی وقته شیرهای بعد از خوابت رو هم قطع کردم. بیدار که میشی منو صدا میزنی میام بغلت می کنم می بوسمت و کلی قربون صدقه ت میرم و بعد تو دوباره دراز می کشی و میگی " بخوابیم" و من هم میگم باشه تو بخواب هر وقت دوست داشتی پاشی منو صدا بزن خلاصه چند دقیقه ای طول نمی کشه که دوباره صدام می زنی و من هم میام پیشت و بهت آب میدم و بعد تو میگی " من غذا میخوام مامان" و بعد با هم میوه می خوریم و نیم ساعتی بعدش هم بهت غذا میدم ( این روزها بین چهار تا پنج وعده غذا میخوای- ماشاالله به دختر گلم)

در حین غذا خوردن و یا قبل از اون بابایی هم میاد خونه و تو رو خوشحال ترین دختر روی زمین می کنه. نمیذاری بنده خدا ناهار، عصرونه یا شام ( هر اسمی میشه روش گذاشت) رو بخوره و هی دستشو می کشی و از پای میز بلندش می کنی که بریم بازی کنیم. و بابایی هم هنوز غذا نخورده میاد سراغت و تو زود می بریش تو اتاقت و میخوای که باهم قطار یا قلعه بسازید ( با آجرهای خونه سازی). وقتی که بابایی هست دیگه به من کاری نداری و من میرم تو آشپزخونه و کارهای روزمره را انجام میدم.

عزیز دلم من مشغول کارهام میشم و صدای دلنشین خنده های تو رو گوش می کنم که با بابایی بازی می کنی و اون تو رو قلقلک میده و تو از خنده روده بر میشی و بعد هم با یک لحن خیلی شیرین میگی " بابایی قلقلکم نکن ناراحت میشم" و بابایی با دهانی که از تعجب باز مونده  تو رو نگاه می کنه و تو هم میدونی که چه جمله قصاری گفتی زیرزیرکی می خندی و اونو نگاه می کنی. خلاصه با بابایی کلی بازیهای دیگه هم می کنی که یکی از اونها اسکیت بازیه. ماه پیش برات اسکیت خریدیم چون مدتها قبلش رفته بودی پارک و اونجا بچه ها رو در حین تمرین اسکیت دیده بودی و بعد تو خونه پاهاتو مثل اونها حرکت میدادی و هی می گفتی "دارم ایسکیت میرم" و من نمی فهمیدم و روزی که متوجه منظور تو شدم برام مثل یک کشف بزرگ، جالب و هیجان انگیز بود. خلاصه رفتیم برای دیانا جونم اسکیت بخریم مغازه دارها بهمون می خندیدند و مامان جون دیانا( مامان بابایی) که باهامون بود هی می گفت که خیلی زوده هنوز کوچیکه می افته به خودش آسیب میزنه و ... . اما عزیز دلم بابایی عزمشو جزم کرده بود که حتما برات بخره و بالاخره کوچکترین سایز اسکیت رو خرید اما... تو مثل همیشه آبی دوست داشتی و اون سایز و مدل فقط قرمز مشکی داشت. و تو هی می گفتی " من آبی دوست دارم بابا".

حالا شبها که بابایی خونه است با هم کمی اسکیت بازی می کنید و تو هنوز نپوشیده میگی "آبی نداشت بابا؟" یا " آبی می خری بابا؟" و ... خلاصه صدتا کلمه آبی تو جمله هات قطار می کنی و تحویل بابایی میدی و اون هم نمی دونه چکار کنه و بهت میگی هر وقت با اینها خوب یاد گرفتی برات آبی می خرم . یکبار هم به ذهنش رسید که همینهارو با اسپری یا چسب آبی کنه. می بینی تا چه حد به رنگ آبی علاقه داری عزیز دلم.

اسکیتها رو میپوشی و روی فرش راه میری و بعد هم بابایی کلی روی سرامیکها سرت میده که خیلی لذت میبری عشق من.

خلاصه تا وقت شام من و بابایی با هم یا نوبتی با تو بازی می کنیم ولی تو بازهم دلت میخواد بازی کنی. ما دوتا حریف تو یکی نمی شیم و حسابی انرژی کم میاریم. از عصر به بعد بیشتر دلت میخواد بازیهای پرتحرک بکنی. قایم موشک و توپ بازی با دارا ( عروسک جدید دیانا) و حتی بازیهای خیالی که مثلا به حساب خودت تو دریا شنا می کنی ( روی سرامیکها دراز می کشی و دست و پا میزنی و میگی " دارم شنا می کنم"). کلی هم از مبل و میز و صندلی بالا و پایین میری که خوب گاهی هم میافتی و حسابی دردت میاد و گریه هم می کنی ولی خوب باز هم به کارت ادامه میدی. البته نقاشی و کتاب خوندن و بازی با کارتهای آموزشی رو هم دوست داری.

بعد وقت شام میرسه و دیانا جون شامش رو می خوره و کمی بعد مسواک و مراسم خواب....

عزیز دلم وقتی شبها میخوای بخوابی خیلی خوشحالی چون هنوز شیر شبت رو قطع نکردم و تو هم حسابی شیر می خوری و کلی قلت می زنی و بعد هم می خوابی و البته بیشتر شبها وقتی می خوابی که من و بابایی رو زودتر خوابوندی.

این هم قصه یک عصر دیانا با کمی بالا و پایین چون خیلی از شبها سری به باباجون و مامان جون می زنی و کلی بهت خوش میگذره که به هزار و یک بهانه به خونه برمیگردونیمت چون اونجا و اون آدمهای مهربون رو خیلی دوست داری.  باباجون مهربون کلی باهات بازی می کنه و برات قصه میگه و با هم نقاشی می کشین و مامان جون مهربون هم کلی به دیانا خوراکی های خوشمزه میده و ماساژش میده و عمه سحر هم برات آهنگ میذاره با هم می رقصین و ... خوب معلومه که خیلی کیف داره من هم جای تو بودم عزیزم دلم نمی خواست برگردم خونمون.

گاهی شبها هم که برای خرید بیرون میریم تو همش می گی برگردیم خونمون. چون تو خونه بازی می کنی و بیرون مجبوری همش رو پای مامانی بشینی و تحرکت کم میشه و خوب دیگه برای بچه پر شر و شوری مثل تو این خیلی عذاب آوره.

باز هم میگم هزار بار دیگه هم می گم عشق منی دوست دارم عزیزم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان سانای
22 آبان 90 19:57
وب جالبی داری به ما هم سر بزن
dp
22 آبان 90 20:00
سلام . ضمن آرزوی خوشبختی و سلامتی برای کوچولوی ماهتون ، وبلاگ ملیسا خانم ، منتظر دیدار شماست .
nafasemaman
25 آبان 90 11:20
افرین به دیانا جون امیدوارم در تمام مراحل زندگی انقدر پر شور و حیجان باشی عزیزم


مرسی عزیزم
دای حسین
25 آبان 90 13:59
سلام. خیلی خوب بود زینب جان. و من و مریم هم از اینکه همه خانوادهتان و بخصوص دیانا جون خوب و شاد هستین خوشحالیم . همیشه شاد باشین. خیلی دوستان داریم.

عزیزم مرسی که برام پیام گذاشتی خیلی شاد شدم برای تو و مریم عزیز هم بهترینها را ارزو دارم
مامان آرین
26 آبان 90 14:19
دیانا جون ایشالا همیشه سلامت و پرشور باشی


مرسی به امید سلامتی همه بچه های ناز
مامان آرمان
27 آبان 90 1:04
سلام.یک عصر دیانا جون هم جالب بود و باز مشتاقانه تا انتهاش را خوندم.خیی خوشحالم که اشتهای دختری خیلی خوبه.لطفا برای پسرم من هم دعا کنید که تو این زمینه کمی بهتر بشه.خیلی ساده و زیبا مینویسید.
بوس برای دیانای ناز


مرسی عزیزم از این همه لطف