دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

حرفهایی از جنس دیانا

داره با دوستاش بازی می کنه سر یه اسباب بازی سوگولی حرفشون میشه. خلاصه هر طور هست عروسکش رو میگیره و میدوه طرف من که : مامان بیا اینو گمش کن!!!!!!!!!!!!! این روزها حسابی زده تو خط نقاشی و گاهی که نمی تونم حرف نزنم می پرسم دیانا جون این چیه کشیدی؟ میگه؟ این یه چیزیه که شما نمیدونی مامان باید اسمش رو بنویسم تا بفهمی چیه!!!!!!!!!!!! بعد کنارش اسمش رو مینویسه و میگه تونستی بخونی؟ و من مثل ... میگم نه.!! و بعد خودش اون اسم رو میخونه نمی فهمم به کدوم زبون داره حرف میزنه . البته صد در صد دیانایی صحبت میکنه ... خدایا من چقدر کم می فهمم .... ...
16 دی 1391

قشنگترین عکس خانوادگی

امروز روز تولد من است. چند شب پیش وقتی کادوی بابا ابوذر رو بهت نشون دادم و گفتم دیانا جون این رو بابا برای من خریده کادو تولدمه. تو فی البداهه گفتی : آخ ... من میخواستم برات نقاشی بکشم یادم شده!!!!!!!!!!! من به بابا نگاه کردم که یعنی تو بهش گفتی. او هم با اشاره گفت اصلا خبر نداره. عزیز دلم بعد یک ورق کاغذ گرفتی و شروع کردی به کشیدن و دو روز روی نقاشی قشنگت کار کردی و بعد قشنگترین عکس خانوادگی مون رو کشیدی. از سمت راست بابایی بعد خودت و بعد من. بابا رو تا تونستی قد بلند کشیدی و برای من هم موهایی قد کمون!!!! هر چند که تازگی موهایم را کوتاه کردم ولی برای تو مامان با موی بلند معنی میده. بعد هم چهار تا گل با چمن زیرش و پایین ه...
11 دی 1391

دیانا به روایت دوربین

دیانا در لباس مامان زینب دیانا جونم خودش رو برای شب یلدا خوشگل کرده بود  نمیدونم چرا این عکس رو خیلی دوست دارم هر وقت نگاش می کنم دلم ضعف میکنه براش باورتون می  شه تا حالا این عکس رو چند بار بوسیدم؟     ...
6 دی 1391

رنگ های احساس

دیانا خیلی خوشحال بود چون قرار بود بریم خونه باران و با دوست جوناش بازی کنه. ازش پرسیدم : خوشحالی؟ گفت: آره. گفتم: خوشحالی چه رنگیه دیانا؟ گفت: سبز. به وجد آمدم و ادامه دادم. خوب دختر گلم ناراحتی و گریه چه رنگیه؟ گفت: زرد. پس جیغ چه رنگیه؟ گفت: سبز تیره و بعد دوباره گفت نارنجی.
6 دی 1391

دیانای کتاب خوان

این روزها بیشتر از هر زمان دیگری دخترکم کتاب را دوست دارد و به کتاب خوانی علاقه زیادی دارد. شب ها قبل از خواب بعد از خواندن دو یا سه و ... کتاب کلی چانه میزند که یکی دیگه بخونیم و اگر من برایش نخوانم خودش کتابی را برمیدارد و شروع به خواندن می کند و یا در سکوت به عکسهایش نگاه می کند. دیشب دراز کشیده بودیم و کتاب را بالای سرمان گرفته بودیم و می خواندیم بعد که تمام شد خودش کتاب را به همان شکل گرفته بود و عکسهاش رو نگاه می کرد. بعد از مدتی دستهای کوچولوش خسته شدند به من گفت: مامان کتاب رو اینجوری نگه دار تا عکسهاش رو نگاه کنم ( می خواست من کتاب رو بالای سرش نگاه دارم). مدتی است که حافظ خوان شده است. هر وقت کتاب شعری دست من و بابا می بیند سر...
6 دی 1391

در آستانه ماه تولد

عزیز دلم از مرز دو سال و یازده ماهگی هم گذشتی و حالا داری به سه سال نزدیک می شوی. باورم نمی شود که اینقدر زود گذشت. شبی  کتاب لاکی را با هم می خواندیم که پدر و مادرش یک چهارچرخه به او کادو تولد دادند از تو پرسیدم دیانا تو چی دوست داری کادو بگیری؟ تو کمی فکر کردی و بعد گفتی: فردا میگم. فردای آن روز دوباره ازت پرسیدم. گفتی: یه کالسکه کوچولو که گاوی رو بذارم توش راه ببرم. عزیزم الهی من فدات شم. توی تابستون باران یک کالسکه کوچولو داشت که گاوی رو گذاشته بودین توش و راه می بردین ولی تو اون موقع یکبار هم نگفتی از اونها می خوای و حالا بعد از گذشت پنج ماه داری آرزوهات رو میگی.  ...
6 دی 1391