دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

این روزهای دیانا

روزهایمان را به خاله بازی و آشپزی و رفتن به عروسی ها و مهمانیهای تخیلی دخترکمان می گذرانیم. انگار سخت مشغول تمرین زندگی است. از شیر دادن به بچه اش گرفته تا غذا درست کردن برای مهمان و بردن عروسکها به پارک و استخر و ... . و در این میان من گاهی خاله می شوم و گاهی خواهر جون و گاهی مهمان و گاهی هم بچه. خاله بازی از آن بازیهایی است که در دوران کودکی تا جایی که امکان داشت بازی کرده ام و حالا لبریزم و اصلا دلم نمی خواهد بازی کنم ولی مگر می شود؟؟؟!!! شاید هم به این ربطی نداشته باشد که چقدر در کودکی بازی اش کرده ام . شاید دلیل  بی میلی ام این باشد که روزی بیست و چهار ساعت دارم این بازی را می کنم اما فکر میکنم بازی من جدی تر از مال دخترکم است...
19 فروردين 1392

قصه ننه بهار

از وقتی فریبا جون از قصه ام تعریف کرده خوب راستش خیلی خوشحال شدم برای همین تشویق شدم تا یکی دیگه از قصه هایی رو که برای دیانا گفته بودم رو بذارم.   یکی بود یکی نبود. ننه بهار یه پیرزن تپلی لپ گلی تر و تمیز بود که همیشه یه چارقد سبز سرش می کرد و یه پیرهن چین دار گل منگولی تنش می کرد. روی دامن پیرهنش پر بود از گلهای بنفشه و لاله و شقایق و سنبل و نرگس. یه روز ننه بهار خیلی دلش برای زمین تنگ شد پنجره خونش رو باز کرد و باد رو صدا زد. گفت: آهای باد مهربون کجایی؟ بیا من رو ببر زمین خیلی دلم برای زمین و بچه های روز زمین تنگ شده. باد هو هویی کرد و اومد لب پنجره و گفت: چی میگی ننه بهار؟ دلت تنگ شده ؟ باشه آماده شو و کارهات رو بکن تا ...
9 اسفند 1391