دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

سفر نوروزی 1391

1391/1/14 13:54
نویسنده : مامان زینب
597 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی وقت بود که با دایی و خاله به سفر نرفته بودیم تا اینکه بالاخره برای نوروز امسال جور شد و راه افتادیم فقط دایی حسین و زندایی مریم نیامدند که خیلی جایشان خالی بود.

دو روز تو راه بودیم تا به چابهار رسیدیم یک شب خونه دوست خاله فاطمه تو نهبندان خوابیدیم و تو عزیزم اون شب خیلی آروم نبودی البته این دو روز تو ماشین هم که بودیم همش می گفتی بریم خونمون مخصوصا وقتی خوابت میومد یا گرسنه بودی و بیشتر وقتی هوا تاریک میشد وشاید احساس ناامنی می کردی چون حسابی به من می چسبیدی و هر نیم دقیقه می گفتی بریم خونمون مامان. و من گاهی حسابی کلافه و خسته میشدم ولی خوب دیگه سفر بود و تو هم یک نی نی کوچولوی ناز.

تو ماشین دایی بیشتر احساس راحتی می کردی و این رو هم خودت می گفتی البته شاید حسهای من رو هم می گرفتی که در کل توی ماشین سمند خیلی راحت نیستم فکر می کنم خیلی پایینم و تو گودی افتادم. برات یک متکای کوچولو آورده بودم که روکش اون همون پارچه ملافه خودت تو خونه بود که خیلی باهاش حال می کردی و پتوی مسافرتی خودت رو که چون همیشه تو اتاقت هست باهاش حال می کردی و وقتی اونها رو میدیدی خوشحال میشدی. البته چند تا از عروسکهات ( حنا و گاوی و هیپو) و کمی وسایل خاله بازی و ماژیک و ورق و ماژیک و کتاب و آوا!! رو هم آورده بودم حالا از آوا بگم برات که اون پتوی نوزادیته که مچاله اش می کنی و با خودت اینور و اونور میبریش و این آوای توست (آوا اسم نوه عمه مامانه- یک نی نی شش ماهه که دیانا خیلی دوستش داره). خوب دیگه معلومه که وقتی اینها رو میدیدی چقدر شاد میشدی و انگار یک حس امنیت بهت میداد.

رفتیم چابهار. مامان و بابا هم تا حالا دریای عمان رو ندیده بودند. برای من که خیلی جالب بود چابهار رو هم خیلی دوست داشتم حس خوبی داشتم. دریای عمان بر خلاف خلیج فارس همیشه نیلی نبود. رنگ عوض می کرد همین که به اقیانوس وصل بود یک حال و هوای دیگه ای داشت. موجهای بزرگ سواحل صخره ای رنگ عجیب آب  آسمان خاکستری درختهای نارگیل و خرما و مردمانی با لباسهای یک شکل در رنگهای متفاوت .... همه و همه حس عجیبی به من میداد. دریا واقعا زیبا بود و خشن مثل همیشه. مثل همیشه ازش میترسیدم و هم دوستش داشتم.

به دریا که رسیدیم تو می گفتی دوست ندارم لباسهام خیس بشه و خیلی هم به آب نزدیک نمیشدی ولی عاشق ماسه ها بودی و به قول خو دت گل بازی می کردی و ول کن هم نبودی. باید وقتی تو رو تمیز می کردیم که می خواستیم از کنار آب بریم چون تو هر جور بود باز خودت رو به ماسه ها میرسوندی .

خلاصه پنج روز چابهار بودیم و همش ماهی و میگو میخوردیم که خیلی حال داد و تو هم خیلی دوست داشتی. یک روز رفتیم خلیج گواتر که از نظر جغرافیایی گوشه ترین قسمت ایران و شاید بشه گفت دم گربه قشنگمون میشه!!! جنگل های حرا خیلی قشنگ بود سوار قایق شدیم و رفتیم روی آب . من مثل همیشه میترسیدم ولی خودم رو کنترل می کردم و تو هم آرام تو بغل بابایی نشسته بودی. توی جاده به سمت گواتر هم کوهای مینیاتوری رو دیدیم که واقعا مناظرش بی نظیر بود. راستی شتر هم تو جاده ها زیاد میدیم و تو خیلی دوستشون داشتی. به قول دایی اینها شترهای دریا دیده بودند.

یک روز هم به تپه گل افشان رفتیم که در نوع خودش بی نظیر بود. تو اونجا خواب بودی . یک منطقه خشک با یک خاک عجیب باورت میشه یک منطقه به چه عظمتی بدون حتی یک بوته خار؟؟!!!  در دهانه یک تپه کوچولو قلپ قلپ گل میزد بیرون یک گل نرم و شل و خیلی گرم. ما هم از اون گل تو ظرف کردیم با خودمون آوردیم و روز بعد رفتیم کنار دریا اونها رو به خودمون زدیم. خیلی حال داد.

در راه برگشت تو زاهدان یک شب موندیم که پشه ها تو و بهار رو حسابی گزیدن. در مسیر برگشت خیلی کلافه بودی و همش خودت رو می خاروندی. یک شب هم بیرجند موندیم. هوای بارونی بیرجند خیلی حس خوبی به همه داد. و بالاخره گناباد رو هم دیدیم و بعد به خونه برگشتیم. "وقتی به مسافرت می روم خوشحالم. وقتی هم که به خانه برمی گردم خوشحالم" ...

 

توی سفر تا دلت بخواد حرفهای عجیب و غریب زدی که گاهی مامان و بابا رو هم شگفت زده می کردی. مثلا یک بار گفتی "من از دریا فقط اسمش  رو دوست دارم، بقیه شو دوست ندارم..." ولی از دریا که برمی گشتیم باز می گفتی بریم دریا!!!!!!

چابهار رفتیم بیرون یک کافه نشستیم و بستنی خوردیم. بابا ابوذر برای تو نگرفته بود چون هویج بستنی بود و تو دوست نداشتی ولی داشت از بستنی های خودش جدا می کرد و به تو میداد. دیانا هم رو به بقیه کرد و گفت " دارین چی میل می کنید؟" میزبان چابهاریمون با تعجب تو رو نگاه می کرد. آخه فسقلی این کلمه ها از کجا به ذهنت می رسه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ملی مامان میکاییل
15 فروردین 91 1:40
ماشالله دیانا چه خوردنی شده
جقدر دلم سوخت که پشه ها خوردن دخمله مون رو
همیشه به سفرای خوب


مرسی عزیزم امیدوارم ایران هم به تو خیلی خوش گذشته باشه