یه مهمون بهاری
سه شنبه این هفته یعنی 16 آبان 91 یکی از بهترین دوستان وبلاگی مان را از نزدیک زیارت کردیم. فریبا و نیروانای عزیز. مادر و دختری از جنس بهار، پر انرژی و شاد و خونگرم و صمیمی.
روز دوشنبه که با فریبا جون تلفنی صحبت کردم دیانا و نیروانا هم با هم حرف زدن اون هم چه مکالمه ای بیش از نیم دقیقه ادامه نداشت. البته از طرف دیانا قطع شد وگرنه نیروانا جون حسابی اهل صحبت کردن پای تلفن بود. دیانا که گوشی رو قطع کرد به من گفت: چه دختر خوبی بود این نیروانا مامان!! مامان: آفرین چه زود فهمیدی که دختر خوبی بود.
خلاصه تمام شب تا قبل از خواب دیانا داشت برنامه ریزی می کرد. می گفت: من و نیروانا ( البته بیشتر می گفت دوست جدیدم و یکبار هم اسم نیروانا رو فراموش کرده بود گفت شیروانا) رو تاب آبیه می شینیم اون دو تای دیگه ( باران و آتوسا) برن با هم بازی کنن. مامان من کنار دوست جدیدم می شینم اون دو تا برن با خودشون بازی کنن.... من هم هر چی می گفتم که این جو گیری کودکانه را تعدیل کنم فایده نداشت!!
فردا تو زمین بازی دیانا مثل همیشه دست آتوسا رو می گرفت و کنار باران تاب می خورد و آنطور هم که گفته بود با نیروانا بازی نمی کرد. اما کاملا معلوم بود که از حضورش خوشحال بود و از اون روز هم همش میگه چه دختر خوبی بود دوست جدیدم و..
موقع خداحافظی فریبای عزیز کلی زحمت کشیده بود و به ما هدیه های قشنگ داد که دیانا در همون حال گریه و زاری که نمی خواست از پارک بیاد بیرون می گفت: خوب بازش کن!!!!!!!!!
و و قتی خواستم نیروانای گل رو ببوسم رو کرد به من و گفت: خاله برای من جایزه نیاوردی؟ و من رو حسابی شرمنده کرد حق داشت بچه دست خالی رفته بودم دیدن مهمونهای عزیزم. بهش قول دادم که دفعه بعد حتما براش جایزه ببرم.
خلاصه دیانای خواب آلوده و گریان که به خونه رسید و اون لیوان خوشگل رو که خاله فریبا بهش داده بود، دید همه چی رو فراموش کرد و شروع کرد تو لیوان غذا پختن و خاله بازی و یک ساعتی با اون سرگرم بود و بعد خوابید.
خدایا شکرت که من این همه دوستای خوب دارم اون هم همه جای ایران.