یکی بود یکی نبود یه دختری بود به اسم دیانا که یه متکا داشت... دیانا متکاش رو خیلی دوست میداشت البته رویه اون رو بیشتر دوست داشت به طوری که نمی ذاشت مامان اون رو در بیاره و بشوره... خلاصه این متکا همه چیز بود گاهی بالشی بود و دیانا سرش رو میذاشت روش و می خوابید و گاهی اسبش بود و گاهی صندلی، گاهی چهارپایه و خیلی وقتها نی نی بود. یه نی نی که دیانا از خواب که بیدار می شد با خودش می آورد سر میز تا بهش صبحانه بده و ... وابستگی دیانا به متکا به حدی بود که هیچ جا به جز خونه نمی خوابید و یا هر جا هم می خواست بخوابه باید متکا رو با خودش می برد. خلاصه رویه متکا آنقدر نخ نما و کثیف شد تا اینکه پاره شد و مامان با دیانا قرار گذاشت که با هم برن با...