دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

مامان کلافه و عصبانی...

امشب قراره بریم جشن تولد آی ناز. تو هم از دیشب خوشحال و هیجان زده مثل همیشه که میخوایم بریم مهمونی. بعد از ناهار رفتیم مثل همیشه رو تخت دراز کشیدیم و کتاب خوندیم تا بعدش تو هم بخوابی و من هم یه استراحتی بکنم و بعد آماده بشیم و بریم. ولی تو اصلا قصد خوابیدن نداشتی. شاید از بس هیجان زده بودی برای رفتن به تولد چون دائم می پرسیدی : کی میریم؟ من گفتم: باید عمه بیاد با هم بریم. تو باز می پرسیدی: کی عمه میاد من دوست دارم زود برم. و این مکالمه ها به دفعات اتفاق افتاد. من سردرد شدم و البته بماند که از صبح هم خیلی حالم خوب نبود. دلمشغولی هایم را پر و بال داده بودم داشتم با آنها در عوالم دیگر سیر می کردم. و تو هم یکریز سوال می کردی و بازیگوشی. یا ...
9 شهريور 1391

حکایت این روزهای ما

سلام دخترم. قبول دارم که بسیار کم می نویسم. این روزها خیلی خالی ام انگار تابستان را در عالم دیگری سپری کردم. درگیر مسایل خودم بودم و با تمام اینها باز دیدن تو و بازیگوشیهایت بود که لبخند را به لبانم دعوت می کرد. فقط دوست داری بازی کنی و من به این مساله اهمیت می دهم. و خیلی مشتاق دیدن برنامه های تلوزیون شده ای که گاهی برایمان دردسرساز می شود. این روزها آنقدر تغییرات رفتاری تو زیاد است که راستش بیشتر وقت من به این مسایل گرفته می شود . برای کوچکترین خواسته ها و نخواسته هایت گریه می کنی و به قول بابایی سهمیه گریه مشخصی داری برای هر روزت!!! این گریه را باید به فال نیک گرفت این یعنی دخترم می خواهد مستقل باشد و برای خواسته هایش پافشاری می ...
1 شهريور 1391

آغوش من...

هر وقت میرم تو آشپزخونه و یا دارم خونه رو تمیز می کنم، خلاصه هر کاری که داشته باشم که حسابی مشغولم کرده باشه دیانا میاد و میگه :میشه بغلم کنی مامان؟ " یا " منو بغل نمیکنی مامان؟" و من بهش می گم یک کم دیگه کار دارم بعد که کارم تموم شد میام و بغلت می کنم. ولی دیشب حرف متفاوتی زدم چیزی گفتم که از درونم بیرون زد نه منطقی بود و نه حساب کتاب گرانه!!! باز مثل همیشه موقع آشپزی اومدی و گفتی " مامان منو بغل کن" صدای خودم رو شنیدم که به تو گفتم " وای که چقدر دلم میخواد بغلت کنم. الان میام بغلت می کنم. خیلی دوست دارم تو بغلم باشی" خودم از حرفهایی که میزدم به وجد آمده بودم. واقعا احساس می کردم که چقدر دوست دارم تو را در آغوش بگیرم. این در آغوش گرفتن تو ...
3 مرداد 1391

قمری خانه ما

یک ماهی پیش دو تا قمری اومدن و کنار گلدون شمعدونی پشت پنجره آشپزخونه برای خودشون لانه ساختند. من پرنده ها رو دوست دارم اما هیچ وقت سعیی نکردم که پرنده ای رو تو خونه نگه دارم . پرنده یعنی آزادی و این واژه ها و حس من و قفس با هم به هیچ وجه سازگار نیست. نمیدانم شاید روزی قفسی داشته باشم و پرنده ای و دیگر آنوقت حتما تعریف پرنده برایم تغییر کرده است. خلاصه این دو تا قمری عاشق میومدن و می رفتند و خونه می ساختند و من تا آن موقع از فاصله نزدیک خونه ساختن قمری و البته هیچ پرنده ای رو ندیده بودم. البته لونه پرنده ها رو دیدم و بعضی از اونها به نظرم خیلی سفت و محکم میومد ولی لونه این دو تا عاشق هیچ استحکامی نداره. تازه وسطش هم خالیه. بعد ...
3 مرداد 1391

مشهد بارانی من

خواب بودم نیمه های شب با صدای باران از خواب بیدار شدم. باورم نمی شد یکی دو روز بود که هوا محشر بود نمی باران می آمد و ابری و بادی خنک و بعد باز آفتابی بی رمق انگار نه انگار که این روزهای پایانی خرداد است و آن نیمه شب و آن باران تند شروع تیر ماه بود. هوا خنک خنک بود و سرمای دلچسبش آدم را وادار می کرد تا پتو را به دور خودش بپیچد. این روزها مشهد حال و هوای دیگری دارد. این همه باران این همه لطف از تو است یا لطیف. کاش این لطافتش رخنه کند در دل همه آدم هایی که عاشق بارانند حتی آنهایی که باران را دوست ندارند. این روزها را از دست ندادیم با دیانا به پارک می رفتیم و از هوای ابری و نسبتا خنک روزهای آخر خرداد و اول تیر استفاده کردیم. دیروز هم با دو...
2 تير 1391